نه نفس تربیتم کرد و نه دامان مددی


آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی

شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت


مگر آیینه کند بر من حیران مددی

آرزو می کشدم بر در ابرام طلب


کو حیا تاکند از وضع پشیمان مددی

یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست


گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی

بسملم گرم طواف چمن عافیتی است


ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی

راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است


ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی

کیست بار تپش از دوش هوس بردارد


بی عصایی نکند گر به ضعیفان مددی

با همه ظلم رها نیست کس ازمنت چرخ


آه از آن روز که می کرد به احسان مددی

حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک


کاش از آبله بخشند به مژگان مددی

بیدل از غنچه گرفتم سبق زانوی فکر


بود کوتاهی دامن به گریبان مددی